تقدیر، سوی خدا، مولا
تقدیر |
|
تقدیر |
دست تقدیر آمدو چید تا کنون |
|
تا برو شد میوه خانه برون |
صد هزارها بدیدی روی او |
|
نی که بودت نبودش یک رازی ظخون |
رفته با بال و پرش سوی دگر |
|
بر دل آمد صد غم و بر سر جنون |
روز و شب ناله کنی با یاد او |
|
می تپد قلبی تهی خانه ز خون |
الکن است و بی اثر کفتار من |
|
چون بری باشی ز نفس و بد ظنون |
دانیش کورا شناسی تا رهی |
|
ایها الناس او یقل منی سلون |
مغفرت خو اهی برایش دم به دم |
|
هم که رحمت بر نثارش مسلمون |
درس عبرت به برای ما همه |
|
تا مهیا خود شویمش اندرون |
ره که صدها با ب جنت مر تراست |
|
لیک باشد مادرت مفتاح * |
درد فقدانش کسی داند که او |
|
خود به غربت برده و غربت درون |
دست و دل کی می نگارد روی خصم |
|
در ورای دل بزد نقش از درون |
ماه شعبانی به یک دو شد برفت |
|
تا حسینش خود بگیرد دست دون |
سوی خدا |
|
سوی خدا |
دست تقدیر آمد و برده کنون |
|
وه عمود از خیمه ای رفته برون |
ابن هادی هم ایاالهادی برفت |
|
شد محمد آل تجویدی چو خون |
رفته با بالو پرش سوی خدا ؟؟ |
|
پس چرا آورده اوغم را جنون |
صد هزارانی تو دیدی روی او |
|
کی نمودت رفتنش یک ازظنون |
درد فقدانش کسی داند که چون |
|
چون به غربت دیده او ان تعلمون |
مغفرت خواه از غفور آن کریم |
|
هم که رحمت بر نثارش بس فزون |
درس عبرت جمله بروی ما همه |
|
تامهیا خود شویمش از مدون |
وه که صدها باب جنت مر تراست |
|
لیک باشد مادرت مفتاح گون |
خدمتش کن تا وصالش بر رسی |
|
دم به دم بوسه زن ورا ان ترجعون |
از سئوالی در دلت گویم خبر |
|
کی بریزد حقی از یک مخلصون |
ماه شعبانی به یک دو شد برفت |
|
تا به سه باشد خودش از شاهدون |
ار حسینش او ببخشد نی عجب |
|
او که با حبش برفته لا نبدون |
...... مولا |
|
...... مولا |
پنجه ات کی می نگارد روی خصم |
|
از درونت هو زند نقشی برون |
نقش معصوم از یداللهی بود |
|
فوق ایدیکم چه بر ان تعقلون |
نی که نقاشی ز بیگانه کشد |
|
گو زند از خود به هر مویی کمون |
نقش ریزی بر سراسر کار او |
|
آخرش خود میشوی از غالبون |
روی مولا را کشید او پس برفت |
|
بر کارش لا تقلوا یلعبون |
نقش فرزند از علی و فاطمه |
|
گر به دل باشد جواز عاملون |
می شود نوری به فردای جهان |
|
می کشاند را توان تبصرون |
روی مولا را به دل نقشی بزن |
|
تا ببینی هر چه بیرون و درون |
دوم شعبان گذشت استاد رفت |
|
تا به رضوان او شود از شاهدون |
الکن است و بی اثر گفتار من |
|
گر بری باشی تو از نقش زبون |
گویمت کورا شناسی تا رهی |
|
ایها الناسش شنو منی سلون |
از ازل هو می زند نقشی زما |
|
خوشورا کو می شود از مخلصون |
با قلم هرگز نیامد نقش حال |
|
حال دل را او بداند مو منون |
ذره |
ذره |
چو دلداده بجستند دیدگان ها |
نمرده دل بمردند بیدلان ها |
ز مایه بس ثمر خود هم نیابی |
چو فرزانه شدی او را بیابی |
به هر جائی شدم او خود ببردم |
شبی تا بی ستاره ره بجستم |
دل آسوده تر از آنم ز تن ها |
بخود نی بالم از این صد سخن ها |
بهارم به دمی دل برتوافتد |
بهاران دیده هابرگل بیفته |
اگردیوانه ام خوانی توغم نیست |
چوذره فاصله ازتونه کم نیست |
بپویم من یاولی عطرت بن.یم |
غمم روزی بودراحت نپویم |
به هرمحفل شوم ذرت بخواهم |
به اشک وآه دل عطرت بخواهم |
زقلبم چون خبربه خودبداری |
قلم راگرفرددارم بدانی |
سخن ازدل چوکه ببندد |
قلم راگرکه ذرات اوببندد |