خم می
خم می |
||
هر
چه من گویم به تو نی آن تویی |
1 |
پاک
و مطلق خود تویی، سبحان تویی |
سر هر می من
بدانم از تو هست |
2 |
مست مستم کو کند
با آن ؟ تویی |
رمز
می در مصطفی تا مهدی است |
3 |
رمز
و راز هستی و کیهان، تویی |
مصطفی و مرتضی
و آل او |
4 |
هم که بر زهرا تویی
راهبان، تویی |
اسم و معنی در
همه عالم ز کیست |
5 |
آنکه گوید با
نکو حالان ، تویی |
رمز و رازی در
همه اطراف ماست |
6 |
کو کند بینا خطاکاران ،
تویی |
می ببینم
! می بریزم !
می تویی |
7 |
گر بریزم می بجان
، ریزان تویی |
مثنوی ها مثنوی
را خوانده ام |
8 |
خود هجایی، در
همه ارکان تویی |
دین ما ، اسلام
ما ، یک خم بود |
9 |
ثوره ی ما می
ز خم ! منان تویی |
حجتی آمد
امامی پر ثمر |
10 |
غایتی بر هر
امامی ! هآن تویی |
حرف
و حرف نام او ، درسها دهد |
11 |
انکه
هر حرفش کند ایمان، تویی |
در همه عالم ز می حرفها بود |
12 |
کو بداند شرح می، می دان تویی |
خم شکسته ، نی کناری، می وسط |
13 |
رمز مستی از
جماران ، وان تویی |
خم می را کو نهفته
پیش نی |
14 |
آن که داند نقش
آن مستان تویی |
من بنامش می ز
خم دیدم برون |
15 |
در قدح کو می
دهد یاران تویی |
برده است نامش ز
سر هوش از همه |
16 |
کو برد در هر
قدم یاران ، تویی |
تا شناسند مهدی
موعود ما |
17 |
رخ نما کرد
، جان هر جانان تویی |
حر ف می در مصطفی تا مهدی است |
18 |
رمز و راز هستی و کیهان تویی |
مصطفی و مرتضی و آل حق |
19 |
گر چراغند ، باز توی راهبان، تویی |
گر زما پرسند
بگوییم مدح او |
20 |
کو تواند تا
کند آسان ، تویی |
سالیانی اسم و
راهش هادی است |
21 |
هادی ما
پاک و ناپاکان تویی |
رهبری
کرد بر دل و بر جان ز تو |
22 |
رهبر
ما خاص و ناخاصان تویی |
بزم
ما را آخری نی بد پد ید |
23 |
میزبانی بهر آن مهمان تویی |
تا ببینند نور
حق مردم به دل |
24 |
رخ نما کرد
شمس ما کوران
تویی |
گه سخن با تو
بگفتم گه به غیر |
25 |
من که هستم ؟
لال لال، گویان تویی |
در جهان جز تو نباشد هیچ سبب |
26 |
تک سبب ساز نکو ایران تویی |
او که ذوالحمد
بد مریدش آن امام |
27 |
او خمینی ! عشق
آن پیران تویی |
بیاد حضرت امام ره /سروده از 1372 تا 1388 / علی دلیلی / کرج-تهران
ای دوست |
|
من به حال بدم ای دوست گرفتار
شدم |
چشمه زار ره تو دیدم و هوشیار
شدم |
عشق من بر ره تو، نی که آمد ز من |
من به اذنت ز ازل، راهی این دار
شدم |
جان من با نظرت، جان ز ازل چون
بگرفت |
این
چنین شد که ز دل، عاشق آن یار شدم |
در سرا پرده ی دل، عاشق مستانش
را |
گر ببینید بدانید که چرا یار
شدم |
از سراسر رخ هستی، همه را جمع
کنید |
تا بگویم به نگاه شمعی بدین دار
شدم |
می بداد و به ازل مست خودش
بنمودم |
شاد ز آن لطف و کرم ساغر دربار
شدم |
می خوشا تو ز لبش نوشی ز آن جان
به جان |
عاقبت از کرمش من پی این کار
شدم |
کار من به بودش چون به اخلاص
روم |
من اگر توبه کنم چون به شبی زار
شدم |
آتشی را که دلم زمزمه ی آن
نداشت |
خود بدادی به دلم آتش و هم نار شدم |
تا نبینم ز کسی حرف و چرا در
راهت |
خود بدیدی که همی سنگ و همی
خوار شدم |
تا نوازی به صواب تار به تکوین
جهان |
خوش ز آنم که ترا سیمک آن تار
شدم |
کی توانم بدمم یا که بگویم یک
حرف |
مست خود کردی که حال، قائل
اسرار شدم |
نی که ذوالحمد بتواند بچشد می
به نمی |
جام
می داد به دستم که می دار شدم |