نعمتی، مستی، ...
نعمتی |
|
نعمتی |
نعمتی دارم غنیمت نعمتی است |
|
منزلی دارم به دولت نعمتی است |
من به سوی دولتی حق آمدم |
|
گر گزیدم بر حقیقت نعمتی است |
منزلی با منزلت منزل بود |
|
پر بها گردد مقامت نعمتی است |
منزلت باشد ز خیر المنزلین |
|
منزلت زو شد نصیبت نعمتی است |
منزل حق بد غنیمت در جهان |
|
گر که آید آن زرحمت نعمتی است |
جای سجده هر کسی خواهی ببین |
|
سجده گم شد بی وساطت نعمتی است |
شارعی اندر میان مسجدان |
|
این حسین و ؟آن کربلایت نعمتی است |
من به بن بست حسین افتاده ام |
|
در نشاطم وه چه نعمت نعمتی است |
چون نشانی از تو دارم می رسم |
|
گر که باشم در صراطت نعمتی است |
حرف دل بر شب و روزی گفته ام |
|
عاشقم عاشق به وصلت نعمتی است |
دولت من خود تویی آقا حسین |
|
سر دهم درمزارت نعمتی است |
آرزوی دارم اندر دل بدان |
|
گر نصیبم شد شهادت نعمتی است |
من خجالت می کشم دارم که جان |
|
جان می گردد فدایت نعمتی است |
صد هزاران از رسل ذکرت کنند |
|
گر روم راه رسالت نعمتی است |
تو نمک از ناشناسانش مگیر |
|
با نمک زو شد غذایت نعمتی است |
من که عمری عاشق رویت شدم |
|
گر دهی منزل به کویت نعمتی است |
گه خدا گاهی یکی گاهی حسین |
|
گر به حق خوانی کلامت نعمتی است |
روز و شب خجلت برم از روی حق |
|
می برد چون صد زنعمت نعمتی است |
شکوه ای نی دارم از کون و مکان |
|
گر نمیرم با خجالت نعمتی است |
نام زهرا در دلی در منزل است |
|
چون که افتم من به یادت نعمتی است |
حامدو عبدالحمیدم بد فدات |
|
گر که راضی گشته قلبت نعمتی است |
خسته ام از چندو چون ناکسان |
|
شد کسانت با ولایت نعمتی است |
همدمان وهمرهانت گرد همند |
|
زو ترا می و شرابت نعمتی است |
صد هزار * می سرایم رشته اند |
|
گر روم بی من زراعت نعمتی است |
شوخ طبعی کار من هر دم بود |
|
شادی قلبم ز لطفت نعمتی است |
گریه می آید به من از کار خود |
|
گر ببخشد هو به رحمت نعمتیاست |
نی مقامی نه که علمی فقر ماست |
|
هو کند عالی مقامت نعمتی است |
آبرو* به فرمانت خوش است |
|
راحلی بر این مقامت نعمتی است |
می دهندت صد بها خود را مباز |
|
گر خدا داده بهایت نعمتی است |
بنده ی حق بوده او از بندگان |
|
این نشسته شد به قبرت نعمتی است |
به وصیت لازم الاجرا به آن |
|
چون به حق باشد وصیت نعمتی است |
من بترسم از پیام وای من |
|
از خدا آید پیامت نعمتی است |
حرف آخر بر زبانم خود گذار |
|
شد که فرقانی کلامت نعمتی است |
حامد و عبدی به زهرا گفته ام |
|
گر بگیرند نیک کلامت نعمتی است |
نیکحرف و نیک عمل هر روز هوست |
|
مغفرت خود صد برایت نعمتی است |
مستی |
|
مستی |
بشنو از می چون به مستی می برد |
|
از عدم تا قلب هستی می برد |
می قمار جان هستی بوده است |
|
تا رسد بی خود پرستی می برد |
گر شوی فارغ زخود می می برد |
|
می اگر زین خود پرستی می برد |
می دو حرف از معرفت تا مستی است |
|
قائل یوم الستی می برد |
تا که بینی ساغر و باده به عین |
|
می ترا بهر نشستی می برد |
تا که نوشی می زیاده بل ز جام |
|
بینمت باده به دستی می برد |
بهر محفل در سرا پرده زغیب |
|
تا ببینی ناز شستی می برد |
گر رهی یک دم ز خود اهلش شوی |
|
گو به اهلش چون به مستی می برد |
مستی ات را گر بشویی از وجود |
|
می نپرسد خود چه هستی می برد |
هرزمن آماده شو می می برد |
|
گه به چهل گاهی به شصتی می برد |
گر که با خود می برد نیکش به آن |
|
می برای آنکه هستی می برد |
لطف ساغی از ازل می آفرید |
|
در عمل بارش ببستی می برد |
گر که ساغی باده و می آورد |
|
چون بلی گوی الستی می برد |
گر که خواهی نام آنکه می دهد |
|
او که بر ماشو الستی می برد |
مصطفی آن اشرف ازهر سواست |
|
می زحق بر هر چه هستی می برد |
باده از حق بر لب غیرش دهد |
|
تا که گیری زین چو دستی می برد |
حرف ذوالحمد باده و می داشتن است |
|
دانمی ار بی می تو خستی می برد |
مرتضی تا مهدی اند ساقی به ما |
|
گر ولیت را غبش می می برد |
ره به نامه یا به جام کو نه بود |
|
لب به جرعه تا نیستی می برد |
خمینی |
||
مست مستم کو کند با آن
تویی |
|
سر هر می من
بدانم کان تویی |
ثوره ی ما می
ز خم منان
تویی |
|
دین ما اسلام ما
یک خم بود |
راز پیری در
جماران وان تویی |
|
خم شکسته نی کناری
می وسط |
آن که داند نقش
آن مستان تویی |
|
خم می را کو
نهفته پیش نی |
در قدح کو می دهد یاران تویی |
|
من بنامش می
زخم دیدم برون |
رخ نما کرد
جان هر جانان تویی |
|
تا شناسند مهدی
موعود ما |
غایتی بر هر امامی
هآن تویی |
|
حجتی داریم امامی منتظر |
کو تواند تا کند آسان
تویی |
|
گر زما پرسند بگوییم مدح او |
رخ نما کن شمس ما کوران تویی |
|
تا ببینند مرد و زن حق را
به دل |
من که تغیر می کنم
جاودان تویی |
|
گه سخن با تو بگفتم گه به غیر |
خود حجایی در همه ارکان تویی |
|
مثنوی ها مثنوی را خوانده ام |
می ز خم آمد و نی در جام او |
|
نی بزن تو نی بگو
در نام او |
او خمینی عشق
آن پیران تویی |
|
او که ذوالحمد
بد مریدش آن امام |
بگویم یا که نه
درد خود را با که گویم ؟ من بگویم ! یا که نه؟ هر چه میدانم ز آن یارم نگویم ؟ یا که نه !
هرچه دانستم زآن موی کمان ازپیر خود درجوابت گرتوخواهی من بگویم ؟ یا که نه !
در سرا پرده چه داند کس ز هرغیب و نهان رخصتی خواهم زآن پیرم که گویم یا که نه !
لفظ و معنی در دلت گر میشود از هم جدا من چه گویم زو ؟ کلامش را بگویم ؟ یا که نه !
حکمتی را یک زمان از یک حکیم آموخته ام علم من جهلی بود ! جانا بگویم ؟ یا که نه !
آنچه دانای بدآنم من ز آن جان عزیز در عذابی بهر آنم تا بگویم ؟ یا که نه !
هرچه رازی در جهان است آن نمایانم بود پس بگوخود از درونم تا بگویم ؟ یا که نه !
نور یارم بهر من از هر چراغی بهتر است بی تلولو شمع من بوده ! بگویم ؟ یا که نه !
حرف یارم بهرذوالحمد از عسل خوشتر بود من به هر محفل ز آن یارم بگویم یا که نه
بگویم
درد خود را با که گویم ؟ من بگویم ! یا که نه؟
هر چه میدانم ز آن یارم نگویم ! ؟ یا که نه !
هرچه دانستم ز آن
موی کمان از پیر
خود
در
جوابت گر
تو
خواهی من بگویم ؟ یا که نه !
در سرا پرده چه داند کس ز
هرغیب و نهان
رخصتی خواهم ز آن پیرم
که گویم ! یا که نه !
لفظ و معنی در دلت گر میشود
از هم جدا
من چه گویم زو ؟ کلامش را بگویم ؟ یا که نه !
حکمتی را یک شبی از عارفی
آموخته ام
علم من جهلی بود ! جانا بگویم
؟ یا که نه !
آنچه دانای بدآنم من ز آن جان
عزیز
در عذابی بهر آنم تا بگویم ؟ یا
که نه !
هر چه رازی در جهان است آن
نمایانم بود
پس بگو خود از درونم تا بگویم
؟ یا که نه !
نور یارم بهر من از هر چراغی
بهتر است
بی تلولو شمع من بوده ست !
بگویم ؟ یا که نه !
حرف
یارش بهر ذوالحمد از عسل خوشتر بود
من
به هر محفل ز آن یارم بگویم یا که نه
===============================
نعمتی
|
|
|
نعمتی دارم غنیمت نعمتی است |
منزلی دارم به دولت نعمتی است |
|
من به سوی دولتی حق آمدم |
گر گزیدم بر حقیقت نعمتی است |
|
منزلی با منزلت منزل بود |
پر بها گردد مقامت نعمتی است |
|
منزلت باشد ز خیر المنزلین |
منزلت زو شد نصیبت نعمتی است |
|
منزل حق بد غنیمت در جهان |
گر که آید آن ز رحمت نعمتی است |
|
جای سجده هر کجا خواهی ببین |
سجده گر شد بی وساطت نعمتی است |
|
شارعی اندر میان مسجدان |
این حسین، آن کربلا هست نعمتی است |
|
من به بن بست حسین افتاده ام |
در نشاطم با وساطت نعمتی است |
|
چون نشانی از تو دارم می رسم |
گر که باشم در صراطت نعمتی است |
|
حرف دل هر شب و روزی گفته ام |
عاشقم، عاشق به وصلت، نعمتی است |
|
دولت من خود تویی آقا حسین |
سر دهم، من سر به راهت، نعمتی است |
|
آرزویی در دلم مانده بدان |
گر نصیبم شد شهادت نعمتی است |
|
من خجالت می کشم دارم که جان |
جان اگر گردد فدایت نعمتی است |
|
صد هزاران از رسل ذکرت کنند |
گر روم راه رسالت نعمتی است |
|
تو نمک از ناشناسانش مگیر |
از حسین آمد غذایت نعمتی است |
|
من که عمری عاشق رویت شدم |
گر دهی منزل به کویت نعمتی است |
|
گه خدا، گاهی حسین خوانی کسی |
گر به حق باشد کلامت نعمتی است |
|
نعمتی - ادامه |
|
|
روز و شب خجلت برم از روی حق |
می برد چون صد ز نقمت نعمتی است |
|
شکوه ای نی من ندارم از کسی |
گر نمیرم با خجالت نعمتی است |
|
نام زهرا در دلم در منزل است |
چون که افتم من به یادت نعمتی است |
|
حامد و عبدالحمیدم بد فدات |
گر که راضی گشته قلبت نعمتی است |
|
خسته ام از چین و چون ناکسان |
شد کسانت با ولایت نعمتی است |
|
همدمان و همرهان گرد همند |
بد حسین نام و مرامت نعمتی است |
|
صد هزار شعری سرایم خس نشد |
گر روم راه شهادت نعمتی است |
|
شوخ طبعی کار من هر دم بود |
شادی قلبم ز لطفت نعمتی است |
|
گریه می آید به من از کار خود |
گر ببخشد هو به رحمت نعمتی است |
|
نی مقامی، نه که علمی، نی که مال |
هو کند عالی مقامت نعمتی است |
|
آبرویم آب چشمم بایدم |
راحلی بر این مقامت نعمتی است |
|
می دهندت صد بها خود را مباز |
گر خدا داده بهایت نعمتی است |
|
بنده ی حق بوده او از بندگان |
این نبشته شد به قبرت نعمتی است |
|
بد وصیت لازم الاجرا بدان |
چون به حق باشد وصیت نعمتی است |
|
من بترسم از پیام دادن به کس |
از خدا آید پیامت نعمتی است |
|
حرف آخر بر زبانم خود گذار |
شد که فرقانی کلامت نعمتی است |
|
حامد و عبده و هم همسر بدانند |
گر بگیرند نیک کلامت نعمتی است |
|
گر که ذوالحمد او شود نیک عاقبت |
هم که غفران آید برایت نعمتی است |
|
نور |
نور |
نور ایمان ور بتابد از خداست |
درشبی تاریک و تنها نوری مد نی ست |
گر بخواهد او را خود رهنما ست |
من چه هستم تا یی ایمان روم |
گر بسوی هر چه کردی آن بجاست |
می نخوردی مست نکردی وای تو |
آنچه نیست و آنچه هست و یا کجاست |
تانسوزی تو نبینی در جهان |
حرف حق از اولیا باشد رواست |
شعر من گویای حق هرگز مباد |
جمله از معصوم بگیر چون طلاست |
شعر من چون قلع و مس باشد عزیز |
وزنه هرکس با کمی آب چو سقاست |
آب زمزم از لبانت و چشمان |
صالحی گر گشته ایم راز بقاست |
نی برای گفتنی ها بوده ایم |
کار من گردد تمام و او رضاست |
آرزوی درد دلم جا مانده است |